جدول جو
جدول جو

معنی به هم افتادن

به هم افتادن
کنایه از گلاویز شدن دو یا چند تن، با هم گفتگو و نزاع کردن
تصویری از به هم افتادن
تصویر به هم افتادن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با به هم افتادن

بهم افتادن

بهم افتادن
با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن:
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
، که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است، بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب:
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
، بی زحمت. بی اذیت:
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر، بی زحمت. بی رنج و اذیت.
، مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. (یادداشت مؤلف) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
، بیرحم و نامهربان. (ناظم الاطباء). بیرحم. شقی، یکی از اسماء معشوق. (از آنندراج). و رجوع به درد شود
لغت نامه دهخدا