جدول جو
جدول جو

معنی صواب رای

صواب رای
کسی که رای او صواب باشد، درست اندیشه، باخرد، بخرد، برای مثال گویند مرا صواب رایان بهوش / چون دست نمی رسد به خرسندی کوش (سعدی۲ - ۷۲۷)
تصویری از صواب رای
تصویر صواب رای
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با صواب رای

صواب رایی

صواب رایی
درست فکری، نیکواندیشی، بخردی، برای مِثال ز آنجا که تو راست رهنمایی / نآید ز تو جز صواب رایی (نظامی۳ - ۵۳۳)
صواب شمردن: صواب دانستن، راست و درست انگاشتن، به مصلحت دانستن
صواب رایی
فرهنگ فارسی عمید

صوابرای

صوابرای
آنکه رأی او صائب باشد. درست فکر. راست فکر. درست اندیشه. بخرد. با خرد:
گویند مرا صوابرایان بهوش
چون دست نمیرسد بخرسندی کوش.
سعدی.
رجوع به صوابرائی شود
لغت نامه دهخدا

اصحاب رای

اصحاب رای
اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت که دربارۀ مسائلی که اثر یا حدیثی دربارۀ آن وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع می کردند، اَصحابِ قیاس
اصحاب رای
فرهنگ فارسی عمید

اصحاب رای

اصحاب رای
صاحبان رای. صاحبنظران. خداوندان اندیشه و رای: اصحاب رای به مدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه).
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرومایه ماند بحسرت بجای.
سعدی.
لغت نامه دهخدا

خواب جای

خواب جای
خوابگاه. اطاق خواب. مَرقَد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو رفتی ز مجلس سوی خوابجای
پس از خواب مستی بمجلس میای.
نزاری قهستانی.
کِناس، خواب جای آهو در درخت. مُناخ، خوابجای شتر. (منتهی الارب). رجوع به خواب جا شود
لغت نامه دهخدا