جدول جو
جدول جو

معنی علنی کردن

علنی کردن
آشکار کردن، آشکار ساختن، نمایان ساختن، ظاهر کردن، فاش کردن
تصویری از علنی کردن
تصویر علنی کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با علنی کردن

بلند کردن

بلند کردن
برداشتن چیزی و بالا بردن، برافراشتن (بناو مانند آن)، راست کردن (قد و قامت)، آماده کردن پسر یا دختر یا زنی برای مباشرت با او، دزدیدن، بزرگ کردن، دراز کردن، برخیزاندن، بیدار کردن از خواب
فرهنگ لغت هوشیار

علاج کردن

علاج کردن
درمان کردن، چاره کردن، برای مِثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰)
علاج کردن
فرهنگ فارسی عمید

بینی کردن

بینی کردن
کنایه از خودبینی کردن، کبر و غرور ورزیدن، برای مِثال هرکسی کاو از حسد بینی کُند / خویش را بی گوش و بی بینی، کُند (مولوی - ۵۲)، بینی زدن
بینی کردن
فرهنگ فارسی عمید

بلند کردن

بلند کردن
برافراشتن، بالا بردن، برداشتن چیزی از زمین یا از جایی
بلند کردن
فرهنگ فارسی عمید