پایان پذیرفتن. سر و صورتی بخود گرفتن: گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصری. هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت. سوزنی
اخذ میثاق. عهد گرفتن. پیمان بستن: بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است بسوی تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). یا واگذارم چیزی را از آنها که پیمان گرفته ام...ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 318). کآنی که با خرندۀ این گوهر عهدی عظیم گیرد و پیمانی. ناصرخسرو. برسم کیان نیز پیمان گرفت وفا در دل و مهر در جان گرفت. نظامی. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 252 شود