معنی بی خویش - فرهنگ فارسی عمید
معنی بی خویش
- بی خویش
- خارج شده از حالت طبیعی خود و فانی شده در معشوق
تصویر بی خویش
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با بی خویش
بی خویش
- بی خویش
- بی خویشتن. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). بی خود. مغمی علیه. (یادداشت مؤلف). بیخود و بیهوش. (برهان) (غیاث) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بی خویشی
- بی خویشی
- حالت و چگونگی بیخویش. بیخودی. از خود بی خود شدگی. از خودی خود رستگی:
کار من سربازی و بی خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
بد خویی
- بد خویی
- بد خلقی بد خیمی زشت خویی تند خویی مقابل خوش خویی نیک خویی
فرهنگ لغت هوشیار
بی تشویش
- بی تشویش
- شاد خوار زین سو سپه توانگر و زانسو خزانه پر وندر میان رعیت خشنود و شاد خوار (فرخی) نتاس
فرهنگ لغت هوشیار