جدول جو
جدول جو

معنی برهم شدن

برهم شدن
کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با برهم شدن

درهم شدن

درهم شدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن
کنایه از افسرده شدن
درهم شدن
فرهنگ فارسی عمید

برهم زدن

برهم زدن
خراب کردن، باطل کردن
مخلوط کردن، زیر و رو کردن
آشفته کردن، به هم زدن
برهم زدن
فرهنگ فارسی عمید

برهم زدن

برهم زدن
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
مولوی.
اِلتطام، تَلاطم، برهم زدن موج. سَلقَمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب).
- پلک برهم زدن، چشم برهم زدن:
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از لغت فرس اسدی).
- چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت:
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
سعدی.
- دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است:
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن:
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا

درهم شدن

درهم شدن
مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قَف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب).
- درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درهم شده ست کارم و درگیتی
کار که دیده ای که فراهم شد.
خاقانی.
، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.
خاقانی.
نخلستانیست خوب و خوشرنگ
درهم شده همچو بیشۀ تنگ.
نظامی.
ملک چو مویت همه در هم شود
گرسرموئی ز سرت کم شود.
نظامی.
شبی درهم شده چون حلقۀ زر
بنقره نقره زد بر حلقۀ در.
نظامی.
تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام.
عنصری.
، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گر خردمندی از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود.
سعدی.
، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

برهم زدن

برهم زدن
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد