جدول جو
جدول جو

معنی عرف

عرف
رسوم و عقاید متداول میان مردم، روش، رسم، عادت
تصویری از عرف
تصویر عرف
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با عرف

عرف

عرف
خوی، عادت، آن چه که در بین مردم پسندیده و متداول است، نیکویی، بخشش
عرف
فرهنگ فارسی معین

عرف

عرف
به درنگ شناختن. دیری در شناختگی. (منتهی الارب). گویند ما عرف عرفی اًلا بأخره، یعنی مرا نشناخت مگر اخیراً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکیبائی. (منتهی الارب). صبر. (اقرب الموارد) (دهار)
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
ریگ تودۀ بلند. و جای بلند. (منتهی الارب). رمل، و مکان مرتفع. (از اقرب الموارد) ، فش اسب. (منتهی الارب). موی گردن اسب. (از اقرب الموارد) ، تاج خروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عُرف. رجوع به عُرف شود
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
جَمعِ واژۀ عُرفه. رجوع به عرفه شود، جَمعِ واژۀ عُرف. (منتهی الارب). رجوع به عرف شود
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
موضعی است. (منتهی الارب). از مخلاف های یمن است که با صنعاء ده فرسخ فاصله دارد. و نیز آن را به صورت العرف الاعلی و العرف الاسفل ذکر کرده اند، و هر دو را ’عرف عمرو بن کلاب’ نوشته اند، و بین آن دو، چهار یا پنج فاصله است. و نیز گویند عرف جایگاهی است در دیار کلاب که در آن آبک شوری است از گواراترین آبهای نجد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
گویند سه چاه مشهور است: عرفه ساق، عرفه صاره، عرفه الاملح. (از معجم البلدان). و رجوع به عرفه ساق و عرفه صاره و عرفه الاملح شود
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
جَمعِ واژۀ عَروف. رجوع به عروف شود، جَمعِ واژۀ أعرف. رجوع به اعراف شود، جَمعِ واژۀ عَرفاء. (منتهی الارب). رجوع به عرفاء شود
لغت نامه دهخدا

عرف

عرف
بوی خوش و ناخوش، و بیشتر در مورد بوی خوش بکار رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بوی خوش و ناخوش. (دهار). بوی خوش. (غیاث اللغات). گویند ما أطیب عرفه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یعنی بوی او چه نیکو است، در مثل گویند ’لایعجز مسک السوء عن عرف السوء’ یعنی پوست و چرم پلید و بد، خالی از بو نیست. آن را در حق کسی گویند که از فعل شنیع خود بازنایستد. گوئی وی را به چرمی تشبیه کرده اندکه قابل دباغت نباشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گیاهی است، یا یزبن، یا گیاهی است که از جنس حمض و عضاه نیست. (منتهی الارب). نباتی است، و گویند آن همان ثمام ویز است. و برخی گویند آن نباتی است غیر از حمض و عضاه. (از اقرب الموارد). قسب است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا