معنی پاسپر - فرهنگ فارسی عمید
معنی پاسپر
- پاسپر
- پاسپار، پایمال شده، لگدمال شده، لگدکوب، پامال
تصویر پاسپر
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با پاسپر
پاسپر
- پاسپر
- پای سپر. پاسپار. لگدکوب. پایمال.
- پاسپر کردن، طوس. پی سپر کردن. پایمال کردن. محاوَزَه. ثطأه، پاسپر کرد آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پاسپر
- پاسپر
- باشبرد. جواز. گذرنامه. پَته. تذکره، اجازۀ عبور کشتی بازرگانی از آبهای ساحلی مملکتی
لغت نامه دهخدا
پاسپرت
- پاسپرت
- پروانه برای آزادی رفت و آمد اشخاص از مملکتی بمملکت دیگر گذرنامه جواز عبور پته تذکره باشبرد، اجازه عبور بکشتی بازرگانی از آبهای ساحلی مملکتی
فرهنگ لغت هوشیار
پاسپار
- پاسپار
- پایمال شده، لگدمال شده، لگدکوب، پامال
پاسپار کردن: پاسپر کردن، لگدکوب کردن
فرهنگ فارسی عمید