جدول جو
جدول جو

معنی انخراط

انخراط
وارد گروهی شدن و یکی از اعضای آن به حساب آمدن، باریک و لاغر شدن تن
تصویری از انخراط
تصویر انخراط
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با انخراط

انخراط

انخراط
بنادانی مرتکب کاری شدن بی دریافت انجام آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنادانی در کاری داخل شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخرط فی الامر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

انخرام

انخرام
شکافته گردیدن و بریده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته و رخنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). رخنه شدن. (مصادر زوزنی). رخنه دار شدن. ترکیدن. (یادداشت مؤلف) ، چند. چندان. چندین. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم). چند. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ فارسی معین). سخن بشک گفتن در شمار. (مؤید الفضلاء). سخن شک در شمار و آیند مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) :
ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران
لعنت دین اندجای بر تن دیو دژم.
منوچهری.
باقی مانده از این ماه اند روز سلطان بار دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266).
به اند سال همی زیستم بمحنت و درد
نه شاد و نه دژم و نه درست و نه بیمار.
ناصرخسرو.
و چهل و چهار سال و هفت ماه و اند روز عمرش بود. (مجمل التواریخ). و اند جای بیان کردیم که لعل ّ را معنی ترجی باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 358).
اند هزار خبر بدروغ بر صحت جبر و قدر و تشبیه نقل کرده اند. (کتاب النقض ص 440). ولد العباس خود همه با تودشمن شدند و در بغداد ماتم خلافت بداشتند و اند هزارمرد از بنی عمان تو بر ابراهیم مهدی بیعت کردند. (کتاب النقض ص 418). مگر در قرآن مجید قصۀ موسی و هارون نخوانده ای که دو شخص به اند هزار آدمی رفتند و دعوت کردند. (کتاب النقض ص 42). اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اند هزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361).
آنکه چو افشین و معن و آنکه چو سحبان و فضل
در ره جود و هنر بندۀ اویند اند.
سوزنی.
اند بار ازتو و یار تو عطیۀ کل و کور
کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم.
سوزنی.
کرده صف اختران گردون را
درگاه تو اند سال محرابی.
انوری (از شرفنامه).
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اند بار کرد.
کمال اسماعیل.
بگام فکر بپیموده ام جناب ترا
به اند گام ز پهنای آسمان بیش است.
کمال اسماعیل.
، بعضی گویند موازی پانصد قرن است که عبارت از پانزده هزار سال باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج) ، اندک تصغیر اند است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) ، امید و امیدواری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امیدوار شدن. (از شعوری ج 1 ورق 103). امیدواری. (هفت قلزم). امید است. ان شأاﷲ. خدا کند که. (یادداشت مؤلف) ، شکر و شکرگزاری. (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکرگزاری. (انجمن آرا). چون سخن شکر باشد و چون راست که گویی اند که چنین است یا چنین بود و سخنی برضای کسی گویی. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). شکرکه. الهی که. (یادداشت مؤلف) ، چون سخن بشک باشد چنانکه گویند چنین یا چنان است یعنی که شک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 94). سخن گفتن بشک و گمان باشد که آیا چنان است یا چنین. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). حرف زدن. بشک و شبهه. (از شعوری ج 1 ورق 103). به معنی چنانکه چنین بود. (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 73). سخن بشک. (فرهنگ خطی) :
رک تو تا پیش یار بنمایی
دل تو خوش کند بخوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اند کورا روا بود بازار.
رودکی.
، سخن گفتن از روی تعجب را نیز گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) ، نام درختی است که آنرا بعربی سوس خوانند و اصل السوس بیخ درخت اند است. (برهان قاطع) (هفت قلزم). نام درختی است که آن مهک و به تازی سوس و بیخ آنرا اصل السوس گویند و در دواها بکار برند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از آنندراج). گیاهی که سوس و ریشه آنرا اصل السوس و بفارسی شیرین بیان نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

انخراق

انخراق
دریده شدن و پاره پاره گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) ، فراخ گردیدن چاه: انخاقت البئر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

انخراع

انخراع
برکنده شدن و برآمدن از جای. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). از جای بیامدن. کتف. (تاج المصادر بیهقی). انخلاع. (از اقرب الموارد)).
لغت نامه دهخدا

انخرار

انخرار
مسترخی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). استرخاء. سست شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

انسراط

انسراط
به آسانی فروشدن در گلو، یقال انسرط فی حلقه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به آسانی فروشدن چنانکه لقمه در گلو. (از اقرب الموارد) ، فروهشته شدن شکم و نزدیک فربهی رسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). بزرگ شدن شکم و نزدیک شدن آن از فربهی به زمین. (از اقرب الموارد) ، روان شدن آب بر روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن بر روی زمین. (آنندراج) ، بگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، شکافته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکافته شدن چنانکه سنگ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا