آنکه از پس دویدن مانده باشد و نفسش گسسته باشد. (آنندراج). آنکه نفسش بند آمده باشد: پیوسته باد عزّت و فرّ و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. ظهوری (از آنندراج)
آزرده دل: وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل زنشابور و صحبت احباب. (معزی) گسسته دم. آنکه پس از دویدن خسته شده و نفسش بند آمده باشد: نگر که در پی بویت دویده بود صبا که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم. (ظهوری)
آزرده دل. (آنندراج) : شکسته سلیح و گسسته دلند تو گفتی که از غم همی بگسلند. فردوسی. وداع کن که هم اکنون همی بخواهم رفت گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 58)