جدول جو
جدول جو

معنی کوهکن

کوهکن
کسی که شغلش کندن کوه است، کسی که کوه می کند
تصویری از کوهکن
تصویر کوهکن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با کوهکن

کوهکن

کوهکن
آنکه کوه را میکند و میبرد: وانکه هست از پیشه صبرو شکیب کوه اندوه و بلا را کوهکن. (هاتف)، اسب قوی، فرهاد
فرهنگ لغت هوشیار

کوهکن

کوهکن
لقب ’فرهاد’. زیرا که خسروپرویز به فریب وعده وصل شیرین، کوه بیستون را از فرهاد کندانیده و راه هموار پیدا ساخته بود. (از آنندراج) (از غیاث). فرهاد عاشق شیرین. (ناظم الاطباء). لقب فرهاد عاشق شیرین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
درآمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
سواری سرافراز از آن گروه
بر آن کوهکن راند مانند کوه.
نظامی.
درآمد به طیارۀ کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن.
نظامی.
چو خسرو از لب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار
بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد.
سعدی.
کوهکن شهره نگردید به شیرین کاری
تا که گلگون رخش از تیشۀ فرهاد نشد.
کمالی
لغت نامه دهخدا

کوهکن

کوهکن
آنکه کوه را می کند و می برد. (فرهنگ فارسی معین). کسی که کوه می کند و کوه می برد. (ناظم الاطباء). حجار که در کوه صورت تراشد و راه سازد. آنکه از کوه سنگ برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خاکی که یافت سایۀ حزم تو زآن سپس
زو باد کوهکن نبرد در هوا غبار.
سنائی.
زور جان کوه کن شق الحجر
زورجان جان در انشق القمر.
(مثنوی چ رمضانی ص 32).
وآنکه هست از پیشۀ صبر و شکیب
کوه اندوه و بلا را کوهکن.
هاتف (فرهنگ فارسی معین).
، اسب را نیز گویند. (ناظم الاطباء). اسب قوی. (فرهنگ فارسی معین). اسبی که کوهها را طی کند:
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شَخ نورد و راهجوی و سیل بُرّ و کوهکن.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 82)
لغت نامه دهخدا

کوهان

کوهان
برآمدگی پشت شتر که از پیه و چربی انباشته شده، برآمدگی روی شانۀ گاو
کوهان
فرهنگ فارسی عمید

کوهین

کوهین
منسوب به کوه کوهی جبلی، گیاهی است که بیخ آن به بیخ نی میماند و در زمین شیار کرده بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار

کوهان

کوهان
قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیره یی حیوان است: افزون ز که کوهان او از عاج تردندان او از تیر ها مژگان او از نوک سو فارش دهان. یا کوهان ثور. برآمدگی پشت گاو، پروین ثریا
فرهنگ لغت هوشیار