جدول جو
جدول جو

معنی روا شدن

روا شدن
جایز شدن، برآمدن حاجت، رواج یافتن
حلال شدن
تصویری از روا شدن
تصویر روا شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با روا شدن

روا شدن

روا شدن
برآمدن. مَقْضی ّ شدن. برآورده شدن. نُجْح. نَجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود:
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی.
گر وعده وصال تو جانا روا نشد
باری مرا سفید شد از انتظار چشم.
ازهری هروی.
- روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج) :
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه، کعبۀ شاهان در تو باد.
مسعودسعد.
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا.
خاقانی.
، جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود:
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج) :
تا گشت خریدار هنر رأی بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد.
مسعودسعد.
، جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن، حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن
لغت نامه دهخدا

روان شدن

روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مِثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
روان شدن
فرهنگ فارسی عمید

رسوا شدن

رسوا شدن
تهتک. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مفتضح گشتن. بی آبرو شدن. از اعتبار و آبرو افتادن. ظاهر شدن زشتیها و بدیها و عیبها. (یادداشت مؤلف). افتضاح. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ارتحاض. (منتهی الارب). خزی. (ترجمان القرآن) :
ملکان رسوا گردند کجا او برسد
ملک او باید کاو هرگز رسوا نشود.
منوچهری.
ای آدمی ار تو علم ناموزی
چون مادر و چون پدر شوی رسوا.
ناصرخسرو.
چون عمرو عاص پیش علی دی مه
پیش بهار عاجز و رسوا شد.
ناصرخسرو.
لاجرم از بیم که رسوا شوی
هیچ نیاری که بمن بگذری.
ناصرخسرو.
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه رویی.
خاقانی.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بیمعنی است خود رسوا شود.
مولوی.
نه اندیشه از کس که رسوا شدی
نه طاقت که یک دم شکیبا شوی.
سعدی.
آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا.
؟
- امثال:
پستۀ بی مغز اگر لب واکند رسوا شود.
؟
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1950).
هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 752).
، فاش شدن. آشکار شدن:
چه خیال است که دیوانۀ شیدا نشویم
بوی مشکیم محال است که رسوا نشویم.
صائب تبریزی
لغت نامه دهخدا