جدول جو
جدول جو

معنی دل فروز

دل فروز
دل افروز، آنکه یا آنچه دل را شاد و روشن کند
تصویری از دل فروز
تصویر دل فروز
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دل فروز

دل افروز

دل افروز
شاد و خرم، محبوب، معشوق، موجب شادی، موجب خوشی دل، از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری ایرانی درسپاه کیخسرو پادشاه کیانی
دل افروز
فرهنگ نامهای ایرانی

دل افروز

دل افروز
کسی یا چیزی که دل را شاد و روشن سازد، روشن کنندۀ دل
دل افروز
فرهنگ فارسی عمید

دلف روز

دلف روز
دهی است از دهستان بهمئی سرحدی، بخش کهکیلویه، شهرستان بهبهان. واقع در 39هزارگزی شمال خاوری صیدان، مرکز بخش. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 150 تن سکنه آب آن از چشمه و محصول آن غلات و پشم و لبنیات است. ساکنان آن از طایفۀ بهمئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

دلفروز

دلفروز
آنکه با آنچه که دل را روشن سازد موجب فرح و انبساط خاطر
دلفروز
فرهنگ لغت هوشیار

دلفروز

دلفروز
دل فروزنده. دل افروز. نشاطانگیز و فرحت خیز. (آنندراج). روشن کننده دل. مایۀ انشراح صدر. روشن کننده قلب. مفرح القلب. دل شادکننده. شادی بخش:
روان اندر او گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفته ست روز.
فردوسی.
چو چندی بدین سان گذر کرد روز
به شادی و رامش همه دلفروز.
فردوسی.
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست.
فردوسی.
یکی آنکه دانستن باز و یوز
بیاموزدش کان بود دلفروز.
فردوسی.
باغی است دلفروز و سرائی است دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای.
فرخی.
نبشته شد این نامۀ دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز.
اسدی.
چنین گفت کامروز روز من است
که بخت تو شه دلفروز من است.
اسدی.
همه شب برود و می دلفروز
ببودند تا برزد از خاک روز.
اسدی.
به هر کار بود اخترش دلفروز
بزرگی فزودش همی روزروز.
اسدی.
حال اگر زآنچه بود تیره تر است
عاقبت دلفروز خواهد بود.
خاقانی.
عشق دلفروز و مهر دلسوز از محمل دل فریاد می کرد کی عشق تحفۀ غیب است. (سندبادنامه ص 181).
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دلفروزی.
نظامی.
خامشی او سخن دلفروز
دوستی اوهنر عیب سوز.
نظامی.
می برد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی.
نظامی.
دور جوانی بشد از دست من
آه و دریغ آن زمن دلفروز.
سعدی.
شنیدم قصه های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه و روزت.
سعدی.
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
جمالش برفت از رخ دلفروز.
سعدی.
یکی گفتش ای کرمک دلفروز
چه باشد که پیدا نیایی بروز.
سعدی.
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم.
حافظ.
، کنایه است از معشوق و محبوب زیباروی:
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفروز جان آرام.
سعدی.
ارچه ننماید به من دیدار خود آن دلفروز
راضیم راضی چنان روئی نمودی کاشکی.
سعدی
لغت نامه دهخدا