جدول جو
جدول جو

معنی دست افشاندن

دست افشاندن
کنایه از رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دست افشاندن

دست افشاندن

دست افشاندن
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن:
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم.
خاقانی.
- دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او:
بسودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
عافیت را جریده برخوانده
دست بر شغل گیتی افشانده.
نظامی.
، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا

دست فشاندن

دست فشاندن
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن:
گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) :
طبع سیر آمد طلاق از وی براند
پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند.
مولوی (از آنندراج).
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

سردست افشاندن

سردست افشاندن
کنایه از غضب کردن، ترک دادن، رقص کردن و رقاصی نمودن. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا

دست برافشاندن

دست برافشاندن
دست برفشاندن. دست افشاندن. کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (از آنندراج) :
ما که به خود دست برافشانده ایم
بر سر خاکی چه فرومانده ایم.
نظامی.
و رجوع به دست افشاندن و دست برفشاندن شود، رقص کردن. دست افشاندن:
مه که به شب دست برافشانده بود
آن شب تا روز فرومانده بود.
نظامی (مخزن الاسرار ص 66).
اگر دستم دهد روزی که انصاف ازتو بستانم
قضای عهد ماضی راشبی دستی برافشانم.
سعدی.
دست برافشان و ز دستان مترس
نوح بدست آر و ز طوفان مترس.
خواجو (روضه الانوار ص 32)
لغت نامه دهخدا

دست برفشاندن

دست برفشاندن
دست برافشاندن. دست افشاندن. کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ورجوع به دست افشاندن و دست برافشاندن شود، حرکت دادن دست به اطراف. رقص کردن:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیل است.
سعدی.
مطربا بنواز تا سرو سهی بالای من
برفشاند دست و بیند جانفشانیهای من.
فنائی (از آنندراج).
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

رخت افشاندن

رخت افشاندن
رخت افکندن. رخت تکان دادن:
دلی دارم که چون رخت فنا بر محشر افشاند
غبار آرزو خیزد هم از دامان نسیانش.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

سر افشاندن

سر افشاندن
سر انداختن. جدا کردن و بریدن و قطع کردن سر
لغت نامه دهخدا