غبارآلوده. آلوده به غبار. گردناک. دارای غبار: مُغبر. اغبر. غبراء. مقتم: شده شیرین در آن راه از بس اندوه غبارآلود چندین بیشه و کوه. نظامی. قدم گرچه غبارآلود دارم به دیدار تو دل خشنود دارم. نظامی
خُمار، سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، آنکه به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد