جدول جو
جدول جو

معنی سفت

سفت
شانۀ انسان یا حیوان، دوش، کتف، برای مثال سفته بر «سفت» شیر و گور نشست / سفت و از هر دو «سفت» بیرون جست (نظامی۴ - ۵۷۲)، سوراخ، رخنه، سوراخ کوچک مانند سوراخ سوزن
تصویری از سفت
تصویر سفت
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سفت

سفت

سفت
دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد شهرستان قم، دارای 149 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات، پنبه، بنشن، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

سفت

سفت
تن سفید بود و نیکو. (از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی)
لیقه صوف دویت. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا

سفت

سفت
اوستا ’سوپتی’ (شانه) پهلوی ’سوفت’ پارسی باستان ’سوپتی’ (شانه) شغنی ’سیود’ سریکلی ’سود’ سنگلیچی ’سیود’ آلبانی ’سوپ’. و رجوع کنید به گریرسن 94. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کتف. (برهان) (رشیدی). کتف و دوش. (غیاث) (جهانگیری) :
بر آن سفت سیمین و مشکین کمند
سرش گشته چون حلقۀ پای بند.
فردوسی.
شب آمد بدان جای تیره بخفت
قبا جامه و جوشنش زیر سفت.
فردوسی.
تو گفتی که سام است با یال و سفت
غمین شد ز چنگ اندر آمد بخفت.
فردوسی.
کی نامور آفرین کرد و گفت
که زور این چنین باید و یال و سفت.
اسدی.
سر سفت را بتازی منکب گویند و بشهر من (گرگان) دوش گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
جوش حفظت زسفت غفلت ما بر مکش
پردۀ عفوت ز روی کردۀ ما بر مدار.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ص 167).
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست.
نظامی.
علاوۀ بار بر سفت گرفته روی براه آورد. (مرزبان نامه).
، طاق. سقف:
سر تاج برزد بسفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر.
نظامی.
، بالا. نوک:
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه.
نظامی.
، سوراخ کوچک عموماً و سوراخ سوزن خصوصاً. (برهان) (رشیدی) (جهانگیری)،
{{صِفَت}} محکم و مضبوط و سخت. (برهان). محکم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا