آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد
آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وَجع
تلف شدن. از حیز انتفاع افتادن. نفله شدن. بی فایده شدن. بی نتیجه از میان رفتن، ممنوع و محظور شدن. محرم شدن. محرم گردیدن. حرمت: برامش بباش و بشادی خرام می و جام با ما چرا شد حرام. فردوسی. بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب بوالعجب آنکه خون من بر تو چرا حلال شد. سعدی. تا شود بر گل نکوروئی وبال تا شود بر سرو رعنائی حرام. سعدی. امروز در فراق تو دیگر بشام شد ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد. سعدی. ، مردن حلال گوشت بی بریدن گلو و تزکیه با تشریفات مذهبی در گاو و گوسفند و طیور یا بی ذکر نام خدای تعالی در رمی شکار یا با عدم نحر در شتر یا در آب جان دادن ماهی
فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحه. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد. فردوسی. چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش. فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باری تواگر خر نه ای مشو رام. ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. رای سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند رای. سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بت خانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن. نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکۀ اخلاص بنامت شود. نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام. نظامی. آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد. سعدی. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم. حافظ. هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد. جویای کشمیری (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم ! ملک الشعراء بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام. ؟ - رام شدن باکسی، مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن: که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی. فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من. فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با آفریدون بمهر. فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر. فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هرکسی. فردوسی. - رام شدن هوا، ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن: ببخشایش کردگار سپهر هوا رام شد باد ننمود چهر. فردوسی. ، قانع شدن: به پند منادی نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام. فردوسی