جدول جو
جدول جو

معنی چین انداختن

چین انداختن
به وجود آوردن تا و شکن در چیزی، چین دادن
تصویری از چین انداختن
تصویر چین انداختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با چین انداختن

چین انداختن

چین انداختن
چین افکندن. چین دادن. به کیس و شکن درآوردن.
- چین در ابرو از کسی انداختن، با کسی خشم گرفتن:
ز کس چین در ابرو نینداختی
ز بازی به تندی نپرداختی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا

تیر انداختن

تیر انداختن
پرتاب کردن تیر بوسیله کمان تفنگ و غیره، طعنه زدن، دعای بد کردن نفرین کردن
فرهنگ لغت هوشیار

چشم انداختن

چشم انداختن
چشم بنه (بر در) چیزی. نگاه کردن به... نظر کردن در
چشم انداختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیش انداختن

پیش انداختن
تقدم دادن جلو انداختن مقدم داشتن: مردم او را پیش انداختند و از پی او روان شدند، زودتر از موعد مقرر داشتن (چنانکه بیمار نوبت تب را وزن روزها قاعدگی را)
فرهنگ لغت هوشیار

پیچ انداختن

پیچ انداختن
به پیچش داشتن گره انداختن، پیچش در شکم ایجاد کردن بدل پیچه انداختن: این حب ملین دل مرا پیچ انداخت
فرهنگ لغت هوشیار

گیر انداختن

گیر انداختن
گرفتار کردن بدام انداختن، دچار مخمصه کردن
گیر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار