هم ناورد. دو تن که با یکدیگر نبرد کنند: به جز پیلتن رستم شیرمرد ندارم به گیتی کسی هم نبرد. فردوسی. اگر هم نبرد تو باشد پلنگ بدرّد بر او پوست از یاد جنگ. فردوسی. منم گفت: شایستۀ کارکرد اگر نیست او را کسی هم نبرد. اسدی. زره دار گردی همانگه ز گرد برون تاخت و آمد برش هم نبرد. اسدی. چو ایشان ز هم می برآرند گرد من و تو شویم آنگهی هم نبرد. اسدی. چون کوشم با غمت که گردون کوشید و نبود هم نبردش. خاقانی. چون شاهسوار چرخ گردان میدان بستد ز هم نبردان... نظامی. دلیرانه می گشت و میخواست مرد تهی کرد جای از بسی هم نبرد. نظامی. گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم به شمشیر گرد. نظامی. رجوع به هم ناورد شود
هم نبرد بودن. هم زور بودن یا روبه رو شدن در میدان جنگ: که چوگان و میدان و مردی مراست ابا جنگیان هم نبردی مراست. فردوسی. با هرکه به حکم همنبردی بندی کمر هزار مردی. نظامی. در این هم نبردی چو روباه و گرگ توسرکوچک آیی و من سربزرگ. نظامی. - هم نبردی کردن، روبه رو شدن و جنگیدن: اگربا من او هم نبردی کند نه مردی که آزادمردی کند. نظامی