که اندیشۀ صلاح کار دارد. که به صلاح کار اندیشد. که صلاح و صواب کار خویش در نظر گیرد. مصلحت بین: عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی وز این جمله برستی. سعدی. ضمیر مصلحت اندیش هرچه پیش آید به تجربت بزند بر محک دانایی. سعدی
عمل مصلحت اندیش، اندیشیدن درباره صلاح کار. به مصالح کار اندیشه گماشتن. خیر و صلاح خویشتن در نظر گرفتن: چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی هم سینه پرآتش به هم دیده پرآب اولی. حافظ. و رجوع به مصلحت اندیش شود
دارای اندیشۀ موافق مصلحت. با اندیشه ای که مطابق صلاح کار باشد: دادگری مصلحت اندیشه است رستن از این قوم مهین پیشه است. نظامی. و رجوع به مصلحت اندیشی شود