معنی عاجز کردن عاجز کردن ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن تصویر عاجز کردن فرهنگ فارسی عمید
عاجز کردن عاجز کردن درمانده کردن. ناتوان ساختن: کمالت عاجزم کرد و عجب نیست که تو هم عاجزی اندر کمالت. خاقانی. موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (مجالس سعدی ص 23) لغت نامه دهخدا
علاج کردن علاج کردن درمان کردن، چاره کردن، برای مِثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰) فرهنگ فارسی عمید
عاید کردن عاید کردن حاصل کردن، به دست دادن، رساندن، درآمد داشتن، سود بردن، فایده دادن فرهنگ فارسی عمید
عادت کردن عادت کردن آمختن مرو سیدن خوییدن خو کردن به چیزی خوگر شدن معتاد شدن، معمول گشتن متداول شدن، انس گرفتن به الفت گرفتن به فرهنگ لغت هوشیار