معنی دار دار کردن دار دار کردن داد و فریاد کردن، سر و صدا راه انداختن تصویر دار دار کردن فرهنگ فارسی عمید
داردار کردن داردار کردن دیر پاییدن و ثبات داشتن. (برهان) ، بانگ و فریاد راه انداختن. رجوع به داردار شود لغت نامه دهخدا
کار زار کردن کار زار کردن جنگ کردن حرب کردن محاربه: (اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بدار زنید یعنی کار زار کنید و بکشید این طایفه را) (تاریخ قم 82) فرهنگ لغت هوشیار
چار چار کردن چار چار کردن کنایه از ستیزه کردن، برای مِثال تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم / پیش تو ناید و نکند با تو چارچار (منوچهری - ۴۱) فرهنگ فارسی عمید
وا دار کردن وا دار کردن بر انگیختن، مجبور کردن باجرای امری ملزم ساختن، باز داشتن منع کردن فرهنگ لغت هوشیار
داغدار کردن داغدار کردن نشان دارکردن، نشان داغ نهادن بر کسی یا حیوانی، لکه دار کردن. رنگ خلاف رنگ اصلی متن بر آن پدیدآوردن، معیب کردن. (از آنندراج) ، مصاب کردن بمرگ یا کشتن عزیزی یا فرزندی لغت نامه دهخدا