مُرَکَّب اَز: بی + طاقت، ضعیف و ناتوان. (آنندراج)، بدون توانایی. (ناظم الاطباء)، بی تاب و توان: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه. کسایی. در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش. ناصرخسرو. با طاقت و هوشیم ما و او خود بی طاقت و بی هوش و بی توان. ناصرخسرو. گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف میکشم نفس و میکشم بارت. سعدی. خداوندان نعمت میتوانند که درویشان بی طاقت برانند. سعدی. چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از زاد خویش. سعدی. رجوع به طاقت شود. - بی طاقت شدن، بی توان شدن. بی توش شدن: سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان، باب سوم)، - بی طاقت گشتن، بی توان گشتن. بیتاب گشتن: سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. (کلیله و دمنه)،
ناتوانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تن از بی طاقتی پرداخته زور دل از تنگی شده چون دیدۀ مور. نظامی. موسی (ع) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم. (گلستان).
مُرَکَّب اَز: بی + طاعت، بدون پرستش و عبادت. آنکه به بندگی نگراید: از آن پس کت نکوییها فراوان داد بی طاعت گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد. ناصرخسرو. بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش وین بیکناره جانور گشتند بنده یکسرش. ناصرخسرو. مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست مردم بی علم و طاعت گاوباشد بی ذنب. ناصرخسرو. امید است از آنان که طاعت کنند که بی طاعتان را شفاعت کنند. سعدی. رجوع به طاعت شود