بالای در. زبر در، کنایه از زبان زد کردن، رسوا کردن، در نفرین گرفتن. (آنندراج) : دگر آزادگی با کائناتم سرگران دارد جنونم از شکایت عالمی را بر زبان دارد. زکی همدانی (از آنندراج)
دهی از دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت است که 900 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2) ، روشن شدن، خشمگین شدن، سرخ شدن و گلگون گشتن از شرم یا خشم یا شادی، رایج شدن. رجوع به برافروخته و برافروختن شود
مُرَکَّب اَز: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.