جدول جو
جدول جو

معنی خوش طبع

خوش طبع
خوش خوی، نیک سرشت، برای مثال کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی / دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی (سعدی۲ - ۵۹۶)، خوش قریحه، شادمان
تصویری از خوش طبع
تصویر خوش طبع
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خوش طبع

خوش طبع

خوش طبع
بذله گوی. مسخره. (ناظم الاطباء). خوش منش. مزاح. فَکِه. فاکِه. لاغ. شوخ. باطیبت:
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است.
ناصرخسرو.
سوزنی خوش طبع بادا با ملیح خوش مزاح
خدمت جان ترا از جان و از دل خواستار.
سوزنی.
مشفق و مهربان و خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان). جوانی بر سر این میدان مداومت می نمایدخوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
یکی مرد شیرین خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی.
زن خوب خوش طبع رنج است و مار
رها کن زن زشت ناسازگار.
سعدی (بوستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
، خوشدل. خوشحال: و براندند از این سخنان گفتند و خوشدل و خوش طبع بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
خوش طبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم
حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

خوش طبع

خوش طبع
خوش قریحه، خوش ذوق، شیرین زبان، ظریف، ظریف طبع، نکته سنج
متضاد: بدقریحه، کج طبع، بذله گو، مزاح، شوخ، شوخ طبع، لطیفه پرداز، لطیفه گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

نوش طبع

نوش طبع
دارای طبعی شیرین و لطیف: (دربار و مشکریز و نوش طبع و زهر فعل جانفروز و دلشگا و غمزدا و لهو تن) (منوچهری)
نوش طبع
فرهنگ لغت هوشیار

خوش طبعی

خوش طبعی
مزاح. فکاهت. طیبت. شوخی. مطایبه. مفاکهه. دعابه. مداعبه. لاغ، خوشدلی. خوشحالی:
شعر حسان بن ثابت را به خوش طبعی شنود
پادشاه دین رسول ابطحی خیرالانام.
سوزنی.
به خوش طبعی جهان میداد و می خورد
قضای عیش چندین ساله می کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا

نوش طبع

نوش طبع
دارای طبعی شیرین و لطیف. (فرهنگ فارسی معین) :
درّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جانفروزو دلگشا و غمزدا و لهوتن.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا