جدول جو
جدول جو

معنی ابرو انداختن

ابرو انداختن
بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
تصویری از ابرو انداختن
تصویر ابرو انداختن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با ابرو انداختن

ابرو انداختن

ابرو انداختن
ابرو انداختن ابرو جنباندن اشارت کردن با ابرو دلال را اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو رضا نمودن با اشارت ابرو
فرهنگ لغت هوشیار

بار انداختن

بار انداختن
افکندن بار. انداختن بار، چنانکه کرایه کشان در محلی. رجوع به بار افکندن شود
لغت نامه دهخدا

بر انداختن

بر انداختن
برافکندن، از میان بردن، نابود کردن، رسم و عادت یا قانونی را از بین بردن
بر انداختن
فرهنگ فارسی عمید

رو انداختن

رو انداختن
رو انداختن بر چیزی و به چیزی، متوجه آن شدن. (از آنندراج). رو کردن. توجه کردن. رو آوردن:
گرفتن آن قدر عیب است در آیین ما خالص
که بر ما هرکه رو انداخت نگرفتیم رویش را.
خالص (از آنندراج).
میتوانم صورت آیینه شد
گر بیندازند خوبان رو به من.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، عجز و الحاح کردن. رو افگندن. (آنندراج) ، در تداول عامه، خواهش و تمنا کردن. با قبول وهن از کسی برآوردن حاجتی را خواستن. خواستن بزرگ و محتشمی به التماس چیزی را از کسی. درخواست کردن کسی که درخواست از شأن او نیست:
هرکه رو انداخت پیش من گرفتم روی او
محشر امید چون آیینه از حیرانیم.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا