جدول جو
جدول جو

معنی سیاست کردن

سیاست کردن
عقوبت کردن، مجازات کردن، تنبیه کردن
تصویری از سیاست کردن
تصویر سیاست کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سیاست کردن

سیاست کردن

سیاست کردن
حکومت کردن. داوری نمودن. داوری کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. (ناظم الاطباء) : پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهر است و کار عالم سیاست کردن باطن است. (حدایق الانوار امام فخر رازی، یادداشت بخط مؤلف).
سیاست کند چون شود کینه ور
ببخشاید آنگه که یابد ظفر.
نظامی.
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد.
سعدی.
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسوده ایم.
سعدی.
رجوع به سیاست شود
لغت نامه دهخدا

سیاحت کردن

سیاحت کردن
جهان گردی کردن، گردشگری کردن، آفاق پوییدن، آفاق پویی کردن، سیروسفر کردن، نگاه کردن، دیدن، گردش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیوست کردن

پیوست کردن
منضم ساختن ضمیمه کردن، پیوندکردن (چنانکه درخت را) : درخت عیش ما پیوسته بار آرد بر محنت کند گر بوستان پیر از شاخ خلد پیوستش. (علی نقی کمره یی)
فرهنگ لغت هوشیار

سرایت کردن

سرایت کردن
اثر کردن تاثیرکردن، انتقال یافتن مرض از شخصی (یا جانوری) بشخص دیگر
فرهنگ لغت هوشیار