جدول جو
جدول جو

معنی خدر

خدر
سستی اندام، در پزشکی به خواب رفتن عضوی از بدن
ویژگی عضوی از بدن که دچار خواب رفتگی یا سستی شده باشد، بی حس
تصویری از خدر
تصویر خدر
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خدر

خدر

خدر
سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن، بی حسی پرده، چادر پرده، چادر بی حس بی حس
فرهنگ لغت هوشیار

خدر

خدر
پرده، پرده ای که برای دختران و زنان در یک طرف خانه بزنند، جمع اخدار، خدور
خدر
فرهنگ فارسی معین

خدر

خدر
پرده، پرده یا چیزی که برای جلوگیری از نور جلو پنجره یا در نصب می کند، روپوش
خدر
فرهنگ فارسی عمید

خدر

خدر
از نامهای مردان است.
- امثال:
هرچه داری بخدر ده که خدر مرد خداست. این مثل را در مورد اشخاص عزیز بی جهت بکار برند
لغت نامه دهخدا

خدر

خدر
پرده برای دختران درگوشۀ خانه. (از منتهی الارب). ج، اخدار، خدور، اَخادیر. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، جایگاهی که زن در آن باشد. (از متن اللغه) ، پرده. (از مهذب الاسماء) (از متن اللغه). اخص ّ موالید را که از خِدر غیب و مجرا بصحرا آورد. (از سنائی در مقدمۀ حدیقه) ، هر آنچه بدیدن نیاید از خانه و جز آن. ج، اخدار، خُدور، اَخادیر. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، چوب که بجامه درکشیده بر پالان شتر نصب کنند. (منتهی الارب). ج، اخدار، خدور، اخادیر. (از متن اللغه) ، بیشۀ شیر. (منتهی الارب). ج، اخدار، خدور، اخادیر. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا

خدر

خدر
جَمعِ واژۀ اخدر و خَدراء. رجوع به اَخَدر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

خدر

خدر
سست و بخواب رفته که قادر بر حرکت نباشد. (منتهی الارب). منه: عضو خدر. (منتهی الارب). رجل خدر، پایی خفته. (زمخشری). پایی خواب رفته:
ور تو نشناسی شکر را از صبر
بیگمان شد حس ذوق تو خَدِر.
مولوی.
، شب تاریک. (منتهی الارب). منه: لیل خدر. (از معجم الوسیط) ، آهو سست استخوان، تاریکی آخر شب. (از متن اللغه) ، روز نمناک. (منتهی الارب). منه: یوم خدر، تاریکی شدید. (از متن اللغه) ، تاریکی شب، باران. (از منتهی الارب). باران و ابر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

خدر

خدر
سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن. (از منتهی الارب). یقال: خدر العضو خدراً. (منتهی الارب). سست شدن اندامها و در خواب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، سست و گران شدن چشم از خاشاکی که در آن افتاده باشد. (از منتهی الارب). یقال: خدرت العین. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) ، خشک کردن درخت. (از دزی ج 1 ص 353) ، کسل و کاهل گردیدن. (از منتهی الارب). منه: خدر جسمه او خدرت یده او رجله. (از معجم الوسیط) ، پرده تاریکی برمکانی درافتادن اعم از جهت شب یا چیز دیگر. (از معجم الوسیط) ، سخت شدن گرما و سرما. (از منتهی الارب). منه: خدر الحرو البرد، بدان حد رسیدن گرما که باد نیز نوزد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا