جدول جو
جدول جو

معنی معمول کردن

معمول کردن
عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
تصویری از معمول کردن
تصویر معمول کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با معمول کردن

معمول کردن

معمول کردن
رواگ دادن، انجام دادن عمل کردن اجرا کردن، متداول کردن رایج ساختن، بعمل آوردن پروردن: (قرب صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده... قدید کرده اند) (ترجمه محاسن اصفهان 64)
فرهنگ لغت هوشیار

معمول کردن

معمول کردن
به کار بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عمل کردن، متداول کردن. مرسوم کردن. رایج ساختن، پروردن. به عمل آوردن. ساختن و پرداختن: قرب صد هزارسر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده... قدید کرده اند. (ترجمه محاسن اصفهانی ص 64)
لغت نامه دهخدا

معمور کردن

معمور کردن
آباد کردن و اصلاح کردن و مرمت نمودن و آراسته کردن، مسکون نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

معلول کردن

معلول کردن
بیمار کردن. سست و ناتوان کردن. معیوب و ناقص کردن:
مجذوم چون ترنج است ابرص چو سیب دشمن
کش جوهر حسامت معلول کرده جوهر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

معمور کردن

معمور کردن
آباد کردن، آبادان ساختن، عمارت ساختن، معمورگردانیدن، دایر کردن، آبادان ساختن
متضاد: خراب کردن، ویران ساختن، بایر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

معزول کردن

معزول کردن
برکنار کردن، عزل کردن، خلع کردن، از کاربرکنار کردن، کنار گذاشتن، برداشتن
متضاد: منصوب کردن، گماشتن، برگماشتن، دور کردن، جدا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

معول کردن

معول کردن
اوستامیدن تکیه کردن بر اعتماد کردن: (ایمن است از رستخیز افلاک از آنک بر بقای او معول کرده اند) (خاقانی. سج. 517)
معول کردن
فرهنگ لغت هوشیار