جدول جو
جدول جو

معنی گستاخ آمدن

گستاخ آمدن
اظهار گستاخی کردن، بی پروایی نمودن
تصویری از گستاخ آمدن
تصویر گستاخ آمدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با گستاخ آمدن

گستاخ آمدن

گستاخ آمدن
دلیر آمدن. جسور آمدن. بی پروا آمدن، بی پروایی کردن:
آنکه گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان کله هاشان را ببین.
مولوی
لغت نامه دهخدا

گستاخ کردن

گستاخ کردن
جسور کردنبی پروا ساختن: و یک چندی سخن او می شنود تا او را گستاخ کرد و داعیان و اتباع او را بشناخت، پررو ساختن وقیح کردن، رام کردن مانوس کردن: برون آرند ماران را زسوراخ بافسون و کنندش رام و گستاخ. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار

گستاخ کردن

گستاخ کردن
رو دادن. جری کردن. بی شرم کردن. جسور کردن:
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد.
فردوسی.
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کردتنگ.
فردوسی.
این پادشاه بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است و گستاخ کرده. (تاریخ بیهقی). و یکچندی سخن او میشنود تا او را گستاخ کرد و داعیان و اتباع او را بشناخت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 64).
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی.
، مأنوس کردن. رام کردن. مطیع کردن:
برون آرند ماران را ز سوراخ
به افسون و کنندش رام و گستاخ.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

گستاخ درآمدن

گستاخ درآمدن
دلیر و بی پروا وارد شدن:
هر روز مرا عشق نگاری بدرآید
در باز کند ناگه و گستاخ درآید.
فرخی.
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

گستاخ بودن

گستاخ بودن
بیحیا بودن. بی شرم بودن. وقیح بودن، جسور بودن. جسارت ورزیدن:
هر آن کس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدْش ْ گستاخ بود.
فردوسی.
شب و روز با خویش در کاخ بود
به گفتاربا شاه گستاخ بود.
فردوسی.
امیرطاهر فریفته گشت تا برخاست با گروهی اندک و کسانی که گستاخ بودند گفتند نباید شد که امیر خلف مکاراست. (تاریخ سیستان). بونعیم را گفت به غلامبارگی پیش ما آمده ای ؟ جواب زفت بازداد و سخت گستاخ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417)
لغت نامه دهخدا

گستاخ شدن

گستاخ شدن
بی باک شدن. دلیر شدن. جسور گردیدن:
چو بسیار گشت آب و گستاخ شد
میان یکی مرز سوراخ شد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2146).
گفت (خدای تعالی) : در دست راست چه داری، گفت: عصا. از بهر آن پرسید که تا موسی گستاخ شود. (قصص الانبیاء). چون انوشیروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود بر خود هیچ نمی توانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86).
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ.
جامی.
، بمجاز، رام شدن. مطیع شدن. مأنوس شدن: و آن رسول مرا فرودآوردند به خانه زنی گنده پیر و آنجا چندگاهی ببود و با آن زن گستاخ شد و او را سوگند داد، زن را از راز خویش آگاه کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
چون که مالنده بدو گستاخ شد
کار مالنده بدو درواخ شد.
رودکی.
چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستندۀ خسروی کاخ شد.
فردوسی.
چو گستاخ شد زو بپرسید شاه
کز ایران چرا رنجه گشتی به راه ؟
فردوسی.
وی قصیده ای دو سه از دیوان متنبی... مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ تر شدم. (تاریخ بیهقی). و رجوع به گستاخ گردیدن و گستاخ گشتن شود
لغت نامه دهخدا