جدول جو
جدول جو

معنی سر برداشتن

سر برداشتن
سر بلند کردن، بلند کردن سر از بالش و بستر
قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن
تصویری از سر برداشتن
تصویر سر برداشتن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سر برداشتن

سر برداشتن

سر برداشتن
بلند کردن سر (از بالش و غیره)، قیام کردن ضد کسی برخاستن شورش کردن
فرهنگ لغت هوشیار

سر برداشتن

سر برداشتن
سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191) ، بیدار شدن: از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدی) ، بهوش آمدن:
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

سر برداشتن

سر برداشتن
سربلند کردن، اعتراض کردن، معترض شدن، بلند شدن، برخاستن، بیدار شدن، تجاوز کردن، متجاوز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

سغ برداشتن

سغ برداشتن
سغ برداشتن کودکی را عملی است که با نوزادان کنند و با انگشت کام او را افشرند تا برتر شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

از برداشتن

از برداشتن
چیزی را در یاد و حافظه داشتن مطلبی را در حفظ داشتن و قادر به باز گفتن آن از حفظ بودن
فرهنگ لغت هوشیار

دست برداشتن

دست برداشتن
دست از کسی یا کاری دست کشیدن از او یا از آن ول کردن
دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار

دل برداشتن

دل برداشتن
دست کشیدن، دل برداشتن، از چیزی دل کندن از آن قطع علاقه کردن، صرف نظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار

بو برداشتن

بو برداشتن
کسب کردن بو، گندیدن و بوی نا گرفتن: (در فصل گرما خورش شب مانده بو برمیدارد)
بو برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار