جدول جو
جدول جو

معنی رو نمودن

رو نمودن
روی نشان دادن، ظاهر شدن، توجه کردن
تصویری از رو نمودن
تصویر رو نمودن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با رو نمودن

رو نمودن

رو نمودن
روی نمودن. نشان دادن رخسار. نمایاندن چهره چنانکه عروس، داماد وپدر و مادر او را. (از یادداشت مؤلف) :
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
، واقع شدن. حدوث. وقوع. رو کردن. (از یادداشت مؤلف) :
شما را چه رو می نماید در این
که بی نیکمردان مبادا زمین.
نظامی.
- رو نمودن چیزی، آشکار شدن و به ظهور آمدن. (آنندراج) :
چه دیده ای که بر آئینه مایلی شب و روز
ز ما نهفته مدار آنچه رو نمود آنجا.
آصفی (از آنندراج).
، روی آوردن. رو کردن. آمدن به سوی چیزی. (از یادداشت مؤلف) :
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
در میان گریه خوابش درربود
دید در خواب آنکه پیری رو نمود.
مولوی
لغت نامه دهخدا

روی نمودن

روی نمودن
رخ نمودن. نشان دادن چهره و رخسار. آشکار و پیدا شدن. ظاهر شدن. (یادداشت مؤلف) :
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
چو شاه جهاندار بنمود روی
زمین را ببوسید وشد پیش اوی.
فردوسی.
چنین تا شب تیره بنمود روی
فرستاده آمد همی زین بدوی.
فردوسی.
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی.
فرخی.
به فال نیک ترا ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صد هزار گزار.
فرخی.
آنجا که حسام او نماید روی
از خون عدو گیا شود روین.
عسجدی.
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصاف شکست.
مسعودسعد.
نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد
ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود.
مسعودسعد.
جمال منافع آن هرچه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه). صبح یقین از شب شبهت روی نماید. (سندبادنامه ص 280).
خرامان روز روشن روی بنمود
بسان نوعروسان چهره بگشود.
نظامی.
روز و شب می باشد آن ساعت که همچون آفتاب
می نمایی روی و دیگر بار روزن می بری.
سعدی.
امیدوار تو جمعی که روی بنمایی
اگرچه فتنه نشاید که روی بنماید.
سعدی.
ای که انصاف دل سوختگان می ندهی
خود چنین روی نبایست نمودن به کسی.
سعدی.
، توجه کردن به. (فرهنگ فارسی معین) ، روی کردن. روی آوردن. قرار دادن چهره بسوی. (از یادداشت مؤلف) :
روی به محراب نمودن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز.
رودکی.
به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی). ملک را دشمنی صعب روی نمود. (گلستان) ، کنایه از حاصل شدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پدید آمدن. اتفاق افتادن. (ناظم الاطباء). وقوع. حدوث. پیش آمدن. بدست آمدن. (یادداشت مؤلف) :
هر آن سختی که با تو روی بنمود
گر آسان گیریش آسان شود زود.
ناصرخسرو.
تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله و دمنه). چون از این دواهی و شداید خلاص یابم و نجات روی نماید حقوق مناصحت و موافقت ترا به ادا رسانم. (سندبادنامه ص 207). شرح آنچه روی نموده بود بازگفت. (سندبادنامه ص 127). تدبیر آن چنانکه وقت اقتضا کند و مصلحت روی نماید تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 239). خاتمت مرضی و عاقبت محمود روی نمود. (سندبادنامه ص 275).
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکال و از عمل.
مولوی.
این معنی عجم را در وقت غیبت احوص از قم و...روی نمود. (ترجمه تاریخ قم ص 254) ، در خاطر گذشتن. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). گذشتن:
به خاطرم غزلی سوزناک روی نمود
که در دماغ خیال من این قدر می گشت.
سعدی.
، راه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از نجمن آرا) (برهان)
لغت نامه دهخدا

ره نمودن

ره نمودن
راه نمودن. ارشاد. دلالت. هدایت. راهنمایی کردن. رهنمون بودن. (یادداشت مؤلف) :
خدایم سوی آل اوره نمود
که حبل خدایست خیرالرجال.
ناصرخسرو.
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.
(بوستان).
رجوع به راه نمودن و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا

رخ نمودن

رخ نمودن
روی نمودن. رو کردن. روی آوردن. رخ کردن:
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهو.
سنایی.
یکی شهر کافورگون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود.
نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
، نشان دادن صورت. نمایاندن چهره و رخسار:
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
، رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. حادث شدن
لغت نامه دهخدا