جدول جو
جدول جو

معنی نیزه دار

نیزه دار
سرباز یا سپاهی که دارای نیزه باشد
تصویری از نیزه دار
تصویر نیزه دار
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با نیزه دار

نیزه دار

نیزه دار
رامح. (السامی). نیزه افکن. نیزه گذار. نیزه ور. (یادداشت مؤلف). مسلح به نیزه:
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران زوبین ور و نیزه دار.
فردوسی.
چو بشنید کآمد سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
همیدون پیاده پس نیزه دار
ابا جوشن و تیر آهن گذار.
فردوسی.
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل.
منوچهری.
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز.
اسدی.
کمندافکنان از پس خیل خویش
به تیغ و زره نیزه داران ز پیش.
اسدی.
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش ز آن نی چون خیزران افشانده اند.
خاقانی.
رکاب است چون حلقۀ نیزه داران
که عیدی به میدان خاقان نماید.
خاقانی.
برون رفت جوشن وری نیزه دار.
نظامی.
، نیزه بردار. (ناظم الاطباء) :
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه دار علی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

نیزه داری

نیزه داری
عمل و صفت نیزه دار. به نیزه مسلح بودن. نیزه وری. رجوع به نیزه دار شود.
، نیزه برداری:
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت.
نظامی.
اگر دارد سر خدمتگزاری
کند مانند مالک نیزه داری.
شفیع (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

آینه دار

آینه دار
آنکه آیینه در پیش دارد تا عروس و جز او خویشتن را در آن بینند، سر تراش سلمانی گرای دلاک حجام
فرهنگ لغت هوشیار

ریسه دار

ریسه دار
دارای رشته و نوار جمع ریسه داران. یا ریسه داران گیاهانی که اندام رویشی آنها از ریسه به وجود آمده است. گیاهانی که ساختمان سلول آنها از سلولهای ساده و یک نواختی بنام ریسه میباشد تالوفیتها
فرهنگ لغت هوشیار