جدول جو
جدول جو

معنی بلد شدن

بلد شدن
کاری را یاد گرفتن، راهی را شناختن
تصویری از بلد شدن
تصویر بلد شدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بلد شدن

بلند شدن

بلند شدن
افراخته شدن (بنا و جز آن) بر افراشتن، تعالی ترقی، برخاستن (از جای از خواب)، دراز شدن (شب و روز)، بر پا شدن: (فتنه ای بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار

بلند شدن

بلند شدن
افراخته شدن، بالا رفتن، به بلندی رسیدن
از جا برخاستن، دراز شدن چیزی
بلند شدن
فرهنگ فارسی عمید

بلند شدن

بلند شدن
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) :
آفتابی بدان بلندی را
لکۀ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) :
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود.
- بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کَساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
، کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
،
{{اِسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه (رَ / رِ / رُ وَ) . رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
اِرتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
لغت نامه دهخدا

باد شدن

باد شدن
کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن:
کنون باد شد آنهمه پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.
فردوسی.
ترا دل بآن خواسته شاد شد
همه جنگ در پیش تو باد شد.
فردوسی.
کف دست بر پشت وی برنهاد
شد آن خشم شمعون بیک باره باد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لغت نامه دهخدا