جدول جو
جدول جو

معنی برپا خاستن

برپا خاستن
برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن
تصویری از برپا خاستن
تصویر برپا خاستن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با برپا خاستن

برپا خاستن

برپا خاستن
برخاستن. بپاخاستن. برخاستن روی پاها و ایستادن. (ناظم الاطباء). رجوع به برپای خاستن شود، حلقۀ مسین یا موئین که در بینی اشتر کنند و زمام در آن بندند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

برپای خاستن

برپای خاستن
انتصاب. (تاج المصادر). برپا خاستن. بلند شدن. ایستادن. قیام کردن. بپا خاستن:
چو بشنید جاماسپ برپای خاست
بدو گفت کای خسرو داد راست.
فردوسی.
چو خسرو چنان دید برپای خاست
از آن کوهسر سر برآورد راست.
فردوسی.
نپیچید کس سر ز گفتار راست
یکی پیر سر بود برپای خاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

بپا خاستن

بپا خاستن
بر پا خاستن. پا گرفتن. ایستادن. بلند شدن
لغت نامه دهخدا

برپا داشتن

برپا داشتن
ثابت کردن برقرار ساختن، نصب کردن ایستاده کردن، اقامه کردن (نماز) انجام دادن، منعقد کردن (مجلس جشن و شادمانی)
فرهنگ لغت هوشیار

برپا ساختن

برپا ساختن
برپا داشتن. ساختن. رجوع به برپا داشتن و برپا کردن شود
لغت نامه دهخدا