لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن: دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب. فردوسی. بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند. فردوسی. دبیر بزرگ آن زمان لب ببست به انبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. گشاده شد آن کس که او لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست. سعدی. نگویم لب ببند و دیده بردوز ولیکن هر مقامی رامقالی. سعدی
ازالۀ تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه: تا خون نگشادم از رگ جان تبهای نیاز من نبستی. خاقانی. تب به تاب رشته می بندند هردم لیک او هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن. سلمان (از بهار عجم)
ساکت. خاموش: تا توی ِ لب بسته گشادی نفس یک سخن نغز نگفتی به کس. نظامی. در عشق شکسته بسته دانی چونم ؟ لب بسته و دل شکسته دانی چونم ؟ تو مجلس می نشانده دانم چونی من غرقۀ خون نشسته دانی چونم ؟ خاقانی