غمخانه. آشیان غم. مجازاً بمعنی دنیا: دشمن بغلط گفت که من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو درین غم آشیان آمده ام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم. (منسوب به خیام). و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. (جهانگشای جوینی)
دو مرغ یا حیوان که در یک آشیان زیست کنند، و به کنایه دو یار همنشین و همخانه را گویند: باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. میخواستمی کز این جهانم باشدچو توئی هم آشیانم. نظامی. اول شب نظاره گاهم نور وآخر شب هم آشیانم حور. نظامی. ما را نمی برازدبا وصلت آشنایی مرغی نکوتر از من باید هم آشیانت. سعدی
کشیدن غم و اندوه. تحمل غم. رجوع به غم شود: به یک مرد از ایشان ز ما سیصد است بدین رزمگه غم کشیدن بد است. فردوسی. از دولت و سعادت او شادمان نشد هر دل که از نحوست ایام غم کشید. امیرمعزی (از آنندراج). زین غم چو نمیتوان بریدن تن دردادم به غم کشیدن. نظامی. برنجد نازنین از غم کشیدن نسازد نازکان را غم چشیدن. نظامی. مانده نشدی ز غم کشیدن وز طعنۀ دشمنان شنیدن. نظامی