سیمین تن. سیمین بدن: چنین داد سهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر ماهروی. فردوسی. از این سرو سیمین بر ماهروی یکی شیر باشد ترا نامجوی. فردوسی. مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر بت من آن صنم ماهروی سیمین بر. فرخی. روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد. سوزنی. کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه از عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب. خاقانی. چو آن سیمین بران در عیش رفتند حجاب شرم حالی برگرفتند. نظامی. پری رویی و مه پیکرسمن بویی و سیمین بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد. سعدی. درخت قامت سیمین برت مگر طوبی که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند. سعدی. رجوع به مادۀ قبل شود
که کمربند سیمین بر میان بندد. آنکه کمر و میان نقره دارد. صنفی غلامان خاصه بودند که کمربند نقره بر کمر داشتند: بر اثر وی سرهنگان محمودی، سه زرین کمر و هفت سیمین کمر با سازهای تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). اختران را خدمتی بینند و مه را پیش رو چرخ را سیمین کمر، خورشید را زرین کلاه. سیدحسن غزنوی. رجوع به مادۀ بعد شود
سیمین بدن. آنکه بدن وی چون نقره سپید باشد: گفت وقت گل است باده بخواه زآن سمن عارضین سیمین تن. فرخی. کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای. فرخی. بت سیمین تن سنگین دل من بتو گمره شده مسکین دل من. نظامی. نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی. سعدی
که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن. سیمین تن: یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن. فردوسی. در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آن. سعدی. روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن مشک غماز است نتواندنهفتن بوی را. سعدی