ناهوشیار. بی خرد. کم عقل: ز تخمی که کشتی در این روزگار ترا داد ای ناهشیوار بار. فردوسی. تو او را به دل ناهشیوار خوان وگر ارجمندی شود خوار دان. فردوسی. رجوع به ناهوشیار شود
مغفل. ناهوشیار. غافل. بی خبر: کان تبنگو کاندر او دینار بود آن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی. ، مصروع. صرع زده: ز سودا و ز صفرا و تپیدن بسان مرد ناهشیار بودم. سیدحسن غزنوی. ناهوشیار. رجوع به ناهوشیار شود