معنی سربه سر سربه سر سراسر، سرتاسر، همه، همگی، برای مثال عالم همه سربه سر خراب است و یباب / در جای خراب هم خراب اولی تر (حافظ - ۱۱۰۰)، برابرسربه سر شدن: کنایه از برابر شدن، مساوی شدن تصویر سربه سر فرهنگ فارسی عمید
سیاه سر سیاه سر آن چه سرش سیاه باشد، قلم (که سرش را در مرکب زنند)، سیاه سار، زن بیچاره و بینوا، گناهکار فرهنگ لغت هوشیار
سیاه سر سیاه سر آنکه یا آنچه سرش سیاه باشد، کنایه از زن بیچاره و بینوا، کنایه از قلمی که سرش را در مرکب زده باشند، نهنگ فرهنگ فارسی عمید
سربه دار سربه دار کسی که آماده است سرش بر دار رود، شخص ماجراجو و پرخاشخر که دل بر کشته شدن بدهد و بر ضد حکومت وقت قیام کند، سربربادرفته، برسرِداررفته فرهنگ فارسی عمید