جدول جو
جدول جو

معنی گام زن

گام زن
رونده، تند رو، قاصد، اسب تندرو، بوز، سیس، چارگامه، براق، جواد، چهارگامه، ره انجام، سابح، بادرفتار، شولک، بالاد، برای مثال یکی اسب باید مرا گام زن/ سم او ز پولاد خارا شکن (فردوسی - ۲/۱۲۷ حاشیه)
تصویری از گام زن
تصویر گام زن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با گام زن

گام زدن

گام زدن
قدم زدن، قدم برداشتن، راه رفتن، برای مِثال اگر گامی زدم در کامرانی/ جوان بودم چنین باشد جوانی (نظامی۲ - ۲۶۳)
گام زدن
فرهنگ فارسی عمید

گاو زن

گاو زن
گاو دارو، ترسنده جبان بزدل: گر بود زان می چو زهره گاو خاطر گاو زهره شیر شکار... . (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار

گام زدن

گام زدن
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) :
خنیده به هر جای و شیداسب نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام.
فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چهارشنبه مزن گام را.
فردوسی.
سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه]
پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب.
فردوسی.
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام.
فردوسی.
همی زد میان سپه پیل گام
ابا رنگ زرین و زرین ستام.
فردوسی.
چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام
سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام.
فردوسی.
چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه.
عنصری.
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی.
نظامی.
چنانش درنورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام.
نظامی.
از بیم هلاک آن دد و دام
کس بر در آن حرم نزد گام.
نظامی.
من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟
خاقانی.
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236).
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی زنم سوزد مرا.
مولوی
لغت نامه دهخدا

گامزن

گامزن
قدم زننده رونده: بود القصه رهی بی گرد و گل من در آن ره گامزن آسوده دل. (جامی)، تندرو تیز رفتار سریع السیر (ستور و غیره) : یکی اسپ باید مرا گامزن سم او زپولاد خاراشکن
فرهنگ لغت هوشیار