جدول جو
جدول جو

معنی خون خوردن

خون خوردن
کنایه از بسیار غم خوردن، کشتار
تصویری از خون خوردن
تصویر خون خوردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با خون خوردن

خون خوردن

خون خوردن
نوشیدن خون، زحمت بسیار کشیدن، اندوه بسیار خوردن غصه خوردن، یا خون خود را خوردن، بسیار عصبانی شدن، یا خون خونش را خوردن، بسیار عصبانی شدن
فرهنگ لغت هوشیار

خون خوردن

خون خوردن
خوردن خون. کنایه از کشتن، کنایه از قتل:
خاطر عام برده ای خون خواص خورده ای
ما همه صید کرده ای خود ز کمند جسته ای.
سعدی.
حسد مرد را بر سرکینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت.
سعدی.
که بندی چو دندان بخون دربرد
ز حلقوم بیداد گر خون خورد.
سعدی (بوستان).
، غم و اندوه و تعب فراوان بردن. سخت اندوه و غم بردن. رنج فراوان کشیدن. تعب بسیار تحمل کردن:
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد وخون می گریست.
نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس وانجاس و عنا.
مولوی.
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون می خورد.
سعدی.
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
چه خوری خون چو لالۀ دلسوز
خوش نظر باش و بوستان افروز.
خواجوی کرمانی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر برلب زده خون می خورم و خاموشم.
حافظ.
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
، آشامیدن خون:
ریگ زند ناله که خون خورده ام
ریگ مریزید نه خون کرده ام.
نظامی.
- خون جگر خوردن، رنج بسیار کشیدن. غصۀ بسیار خوردن:
سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت.
سعدی.
، آزار دادن. رنج دادن. موجب رنجوری کسی شدن:
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی بدلفریبی
دل از هزار عذرا بردی بدلستانی.
سعدی.
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی.
سعدی.
، آزار کشیدن. رنج کشیدن:
جان داد و درون بخلق ننمود
خون خورد و سپر بدر نینداخت.
سعدی (ترجیعات)
لغت نامه دهخدا

خود خوردن

خود خوردن
غم خوردن بدون آنکه بکس گوید تا تسکین یابد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

خوش خوردن

خوش خوردن
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن:
اگر خواجه بود یا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه و خوش خور.
فرخی.
هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان).
درم در جهان بهر خوش خوردن است
نه ازبهرزیر زمین کردن است
زری را که در گور کردی بزور
چو گورت کند سر برآرد ز گور.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا

جوش خوردن

جوش خوردن
بهم پیوستن دو چیز (مخصوصا دوفلز) که جدا کردن آنها مشکل باشد لحیم شدن، عصبانی شدن ناراحت گردیدن: (این قدر جوش نخورخ)
فرهنگ لغت هوشیار

چین خوردن

چین خوردن
چین برداشتن، شکنج یافتن، شکن یافتن، چروک شدن، پست و بلندی یافتن، ناهموار شدن سطح زمین، چین خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار