جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با هم یاسه

هم یاسه

هم یاسه
همروال همروش، همسوک شریک در طرز و قاعده هم مسلک: خواهی تو دو عالم را هم کاسه و هم یا سه آن کحل اناالله را در عین دو عالم زن، (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار

هم کاسه

هم کاسه
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار

هم کاسه

هم کاسه
هم نشین، رفیق، کسی که با دیگری در نوشیدن شراب و عرق همراهی کند، هم پیاله
هم کاسه
فرهنگ فارسی معین

هم تاسه

هم تاسه
شریک در غم و اندوه، برای مِثال یار هم کاسه هست بسیاری / لیک هم تاسه کم بُوَد یاری (سنائی۱ - ۴۴۷ حاشیه)
هم تاسه
فرهنگ فارسی عمید

هم کاسه

هم کاسه
هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. (یادداشت مؤلف) :
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی.
خاقانی.
بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش.
خاقانی.
، به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم:
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است هم کاسه.
سنائی.
یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری.
سنائی.
فرشته شو، ار نه پری باش باری
که هم کاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
ذنب مریخ را میکرد در کاس
شده چشم زحل هم کاسۀ راس.
نظامی.
چو هم کاسۀ شاه خواهی نشست
بپیرای ناخن، فروشوی دست.
نظامی.
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

هم جامه

هم جامه
کسی که با دیگری در یک بستر بخوابد، هم بستر، هم رختخواب، برای مِثال نه بیگانه گر هست فرزند و زن / چو هم جامه گردد شود جامه کن (نظامی۵ - ۸۲۳)
هم جامه
فرهنگ فارسی عمید