پاکیزه تخم پاکیزه تخم از نسل پاک. پاک نژاد: بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان. فردوسی لغت نامه دهخدا
پاکیزه بوم پاکیزه بوم پاک نهاد (؟) : جوانی خردمند و پاکیزه بوم ز دریا برآمد بدربند روم. سعدی (بوستان). شنیدم که مردیست پاکیزه بوم شناسا و رهرو در اقصای روم. سعدی (بوستان) لغت نامه دهخدا
پاکیزه تن پاکیزه تن پاک بدن. پاک تن، عفیف. پارسا: وزان پس چنین گفت کای پهلوان توپاکیزه تن باش و روشن روان. فردوسی. چنین داد پاسخ بدان انجمن که شاهی بدانجاست پاکیزه تن. فردوسی. که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن ستوده به هر شهر و هر انجمن. فردوسی لغت نامه دهخدا