پوسیدن. چریدن. (در تداول مردم قزوین) : تازه رویم بمثل لالۀ نعمان بود کاه پوسیده شد آن لالۀ نعمانم. ناصرخسرو. نخر. (تاج المصادر بیهقی). عفن. (دهار) (منتهی الارب). عفونت. (منتهی الارب). وهی. و رجوع به پوسیدن شود. رمه، پوسیده شدن استخوان. نخر، پوسیده شدن استخوان. لخن، پوسیده شدن مغز. عفن، عفونه، پوسیده شدن در نم. عطن، پوسیده شدن پوست در پیراستن. (تاج المصادر بیهقی). قضاء، پوسیده شدن ریسمان بسبب دیرماندگی در زمین. (منتهی الارب)
آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامان شدن. به طغیان گراییدن. آشفتگی یافتن: نواحی ختلان شوریده گشته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). حاجب سباشی به خراسان رفت و جبال بدین سبب شوریده گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 509). چون کار شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606). همان عادت فروگرفت که با مردمان همی داشت، مردمان سیستان شوریده گشتند. (راحهالصدور راوندی). - شوریده گشتن کار بر کسی، آشفته شدن و مشوش شدن و پریشان و نابسامان شدن کار بر او: هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
منقلب کردن. به طغیان برانگیختن. به شورش داشتن. شوراندن: پسرعم خویش را بنزدیک تو فرستاد تا آن ملک را شوریده کند. (قصص الانبیاء ص 226). تشویش، شوریده کردن. (دهار). لبس، شوریده کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، شیفته ساختن. منقلب کردن. شیدا ساختن: شوریده کرد ما را عشق پریجمالی هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی. خاقانی
شیدا. عاشق. آشفته احوال: چو از بیطاقتی شوریده دل شد از آن گستاخ رویی ها خجل شد. نظامی. شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی. نظامی. مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد. سعدی. هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست. سعدی. شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باده بدست. اوحدی