مقابلِ گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مِثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
آسودگی. راحتی. فارغبالی: گوشت که بر کتف وی (ضحاک) بود ریش گشت و بدرد آمد چنانکه شب و روز مرد را از درد سبکباری نبود و هیچ مخلوق مر آن دوش او را دوا ندانست کردن. (ترجمه طبری بلعمی)، مجرد از علایق دنیوی بودن. آزادگی: سبکباری کنی دعوی و آنگاه گناهان کرده ای بر پشت انبار. ناصرخسرو. زاد این راه گرانباری بود و زاد آن راه سبکباری. (تفسیر ابوالفتوح). دلم ربودی و جان میدهم بطیبت نفس که هست راحت درویش در سبکباری. سعدی (طیبات). ، مقابل سنگین باری بار سبک داشتن: چون گرانباران بسختی میروند هم سبکباری و چستی خوشتر است. سعدی (طیبات). آدمی رازبان فضیحت کرد جوز بی مغز را سبکباری. سعدی (گلستان)
فارغ بال. (برهان) (آنندراج). آسوده. راحت: شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت سبکبار گشتیم و بستیم رخت. فردوسی. آنچه دفع طبیعت بود از آن هیچ مضرتی پدید نیاید نه در تن و نه در قوتها بلکه تن آسوده وسبکبار شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سبکبار زادم گران چون شوم چنان کآمدم به که بیرون شوم. نظامی. جهان سرای غرور است و دیو نفس هوا عفی اللَّه آنکه سبکبار و بیگناه تر است. سعدی. مرد درویش که بار ستم فاقه کشد بدر مرگ همانا که سبکبار آید. سعدی (گلستان). ، مقابل گران بار: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ. ، مجازاً، بمعنی مجرد و فارغ از علایق دنیوی: در شاهراه جاه بزرگی خطر بسیست آن به کزین گریوه سبکبار بگذری. حافظ. از زبان سوسن آزاده ام آمد بگوش کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است. حافظ. ، نادان، در مقابل دانا: دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدی (گلستان). ، سبک وزن. (ناظم الاطباء). مقابل سنگین وزن: خود (غازی) باستاد تا جملۀ غلامان برنشستند و استران سبکبار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232)، آماده جهت رفتن و برخاستن. (ناظم الاطباء)، کسی را گویند که پیوسته شادی کند و خوشحال و صاحب انتعاش باشد. (برهان)، آزاد از شغل و کار. (ناظم الاطباء)
حمل شدۀ به روی سر و به روی بار. (ناظم الاطباء). باری که بر سر بود. (مؤید الفضلاء) ، بر باد رفتن. (آنندراج) ، کنایه از جوش کردن و این محاوره است. (آنندراج). به غلیان آمدن. (فرهنگ فارسی معین) : چرخ را آه شرربار من از جابر داشت دیگ کم حوصلگان زودبسر می آید. صائب (از آنندراج). ، مردن. (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن. - عمر یا روزگار بسرآمدن، درگذشتن. مردن: مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد بسر. فردوسی. ، اتفاق افتادن. رخ دادن. روی دادن. واقع شدن. پیش آمدن حوادث ناگوار: نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت، ما را چه آمد بسر. فردوسی. همانا که آمد شما را خبر که ما را چه آمد ز اختر بسر. فردوسی