معنی خیره رای - فرهنگ فارسی عمید
معنی خیره رای
خیره رای
خودخواه، بی عقل، ابله، خودسر
تصویر خیره رای
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با خیره رای
خیره رای
خیره رای
مستبد. یک دنده. لجوج. (یادداشت مؤلف). مستبد بالرأی: جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای. (گلستان). نشاید چنین خیره رای و تباه که بدنامی آرد در ایوان شاه. سعدی (بوستان). ، سست رای. پریشان فکر. (آنندراج) : سپهبد بدو گفت کای خیره رای یکی ناتوان را چه خوانی خدای. اسدی. گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت و خیره رای. سعدی
لغت نامه دهخدا
خیره روی
خیره روی
بی حیا. بی شرم. (آنندراج). خیره رو: پرخدویی زشت خویی خیره رویی خربطی. سوزنی. برون تاخت خواهندۀ خیره روی نکوهیدن آغاز کردش بکوی. سعدی (بوستان). صفائی بدست آر ای خیره روی که ننماید آیینۀ تیره روی. سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
خیره رایی
خیره رایی
استبداد. لجاجت: چهار است آهوی شه آشکار که شه را نباشد بترزین چهار یکی خیره رایی دگر بددلی سوم زفتی و چارمین کاهلی. اسدی. من از هر دیاری همی تازم اینجا نه از تنگدستی هم از خیره رایی. قطران. ، پریشان فکری. سست رایی: سنگ در دست و مار بر سر سنگ خیره رایی بود قیاس و درنگ. سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
خیره درای
خیره درای
هرزه درای. بی عقل. (آنندراج). بیهوده گوی، یاوه گوی. گزافه گوی. گزافه درای: تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... مبتلی گردانیده است. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تیره رای
تیره رای
بدرای و ناراست و نادرست. (ناظم الاطباء). تیره مغز. تیره خرد. تاریک اندیشه: ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بی خرد یافت آن تیره رای. فردوسی. همان جهن و گرسیوز تیره رای که او برد پای سیاوش ز جای. فردوسی. هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رای خویش تا گمان آید که او قسطاس بن لوقاستی. ناصرخسرو. از دهر غدرپیشه وفائی نیافتم وز بخت تیره رای صفائی نیافتم. خاقانی. چو خدمت پسندیده آرم بجای نیندیشم از دشمن تیره رای. سعدی (بوستان). گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت و تیره رای. سعدی (بوستان). ... عجب داشت سنگین دل تیره رای. سعدی (بوستان). دلا همیشه مزن راه زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.