جدول جو
جدول جو

معنی سخن راندن

سخن راندن
کنایه از سخن گفتن، نطق کردن
تصویری از سخن راندن
تصویر سخن راندن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سخن راندن

سخن راندن

سخن راندن
نطق کردن. تقریر کردن:
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی.
فردوسی.
قاصد چو بسی درین سخن راند
مسکین پدر عروس درماند.
نظامی.
سخن راند زَاندازۀ کار خویش
ز بی روزی صلح و پیکارخویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا

خون راندن

خون راندن
خون جاری کردن. خون ریختن:
خون ز رگ آرزو براندم وزین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

رخش راندن

رخش راندن
اسب راندن. اسب به حرکت آوردن. راندن اسب. حرکت کردن. روان شدن:
برون ران از این شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرایی نیابی.
خاقانی.
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش.
نظامی.
چنان راند آن خسرو تاجبخش
که چون ما در این بوم راندیم رخش.
نظامی.
جریده بر جریده نقش می خواند
بیابان در بیابان رخش می راند.
نظامی.
زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب
اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی.
عرفی شیرازی
لغت نامه دهخدا

سخن رانی

سخن رانی
نطق کردن در مجمعی. عمل سخن ران. کنفرانس. نطق
لغت نامه دهخدا