جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با خون چکان

خون چکان

خون چکان
خون چکاننده. قطره قطره فروریزندۀ خون. آنکه خون از وی چکد. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم خون چکان، چشم سخت گریان. (یادداشت مؤلف).
- دل خون چکان، دل سخت غمین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

خوی چکان

خوی چکان
عرق ریزان:
ای پیکر منور محرور خوی چکان
ثعبان آتشین دم و روئینه استخوان.
خواجوی کرمانی
لغت نامه دهخدا

خوک چران

خوک چران
چرانندۀ خوک. شبان خوک. حافظ خوک، لقبی اهریمنی عیسویان را. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

خوش مکان

خوش مکان
دهی است از دهستان حومه بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 4 هزارگزی جنوب اردکان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ اردکان به شیراز. این ناحیه کوهستانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگی جنوبی اردکان فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا

خون فشان

خون فشان
خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز:
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان.
فردوسی.
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی.
چون روز کشید دهرۀ عدل
شب زهرۀ خونفشان برافکند.
خاقانی.
چرخ گویی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست.
خاقانی.
آمد شد ملائکه از بهر قبض روح
چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود.
سعدی.
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد.
حافظ.
- چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان:
خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من
چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد.
عمعق بخاری.
، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا