جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با سدید

سدید

سدید
استوار و راست. (منتهی الارب). راست. (مهذب الاسماء). راست و درست و محکم و استوار. (غیاث) (آنندراج) : زعیمی بود بناحیت طالقان وی را احمد بوعمرو گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200). مردی سدید، جلد، سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رکنی سدید و سدی است قوی دیوان عرض را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507). و مردم آن ولایت (فهرج) همه اهل سنت و جماعت اند و سخت پارسا و سدید باشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 122). و این هر سه مردمان اصیل عاقل، فاضل، زبان دان، سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92).
وعده و قول تو صدق است و صواب
عزم تو ثابت و رأی تو سدید.
سوزنی.
تا فایق جمعی را از غلامان سدیدی بر قصد او تحریص کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 73).
- ناسدید، نادرست:
گفت حق زَاهل نفاق ناسدید
بأسهم مابینهم بأس شدید.
مولوی
لغت نامه دهخدا

سدید

سدید
دهی است از دهستان قصبۀ بخش حومه شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال سبزوار و سر راه مالرو عمومی سبزوار. هوای آن معتدل و دارای 34 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

سدید

سدید
استوار، پابرجا، محکم
متضاد: سست، شل، درست، راست
متضاد: ناراست، نادرست، مطمئن، قابل اعتماد
متضاد: غیرقابل اعتماد
فرهنگ واژه مترادف متضاد